چند تا خبر با تاخیر
مامانی اومد ولی با تاخیر زیاد......
این روزا خیلی تنبل شدم اصلا حوصلم نمیشه وبت رو بروز کنم
پسرکم.منو ببخش عزیز دلم.
واکسن شیش ماهگی تو 23 اسفند تو مرکز بهداشت برات زدن
وحسابی گریه کردی الهی من برات بمیرم لحظه ای که مادر گزاشتت
رو تخت خیلی بازی کردی ونمیدونستی که بعد چند لحظه گریه
میکنی اونم با چه شدتی ولی خدا روشکر با مراقبت هایی که منو
ومادر ازت کردیم تب نکردی.
کم کم به روزای عید نزدیک شدیم ومشغول خرید برا پسرم شدم که
امسال اولین ساله که کنار من وبابایی هست ویکی از بهترین سالای
عمر من بود خدایا تو را سپاس میکنم به خاطر وجود پسرم.اینم بگم که
روروک سواریت خیلی عالیه ودور تا دور خونه رو میگردی.الهی فدای
اون پاهای کوچولوت بشم سروش جانم ای معنای زندگی من....
اینم بگم که عاشق تاب بازی هستی چون یه روز که رفته بودی خونه عمه مریمت اونا توحیاطشون تاب داشتن وتو حسابی برا تاب بازی ذوق کردی وقتی برگشتیم خونه بابا جون تابت رو وصل کرد.
عکسایی که مهیا جون تو حیاط خونشون ازت گرفته.
اینم عکس دایی حسین با دوقلوهاش وپسرش
اینازجون وطناز جونم که
تشخیصشون برا من خیلی سخته .و محمد عزیزم که تو رو بغل
کرده....
خداجون متشکرم ازت