آخرای هشت ماهگی
سلام خدمت همه ی دوستای عزیز مامانی وسروش ...
ما اومدیم با عکسا وپیشرفتهای جدید گل پسری.
سروش جونم در تاریخ سوم خرداد93 وقتی که هشت ماه وسیزده روزت بودشروع
کردی که سینه خیز بری اونروز دختر خاله زهرا خونه ما بودوقتی تورو در این حالت
دیدیم کلی برات ذوق کردیم اول سرعتت خیلی کم بود کمی که جلو میومدی
خسته میشدی ولی حالا قربونت برم خیلی تند حرکت میکنی.از وابستگیت به پریا
بگم که وقتی اونو میبینی حسابی براش دست وپا میزنی که بغلت کنه وقتی پیش
پریا هستی کلا من وبابایی رو فراموش میکنی و دیگه بغل هیچکی نمیای حتی تو
این حالت شیر خوردنم فراموش میکنی البته اینم بگم که پریا هم تو رو خیلی
دوست داره و همیشه میاد بهت سر میزنه وباهات بازی میکنه....واما حرفایی که
میزنی دد...دادا...ددر ...تقلید سرفه زدنم خوب در میاری یعنی وقتی کسی سرفه
میزنه تو هم اینکار و انجام میدی.برا جلب توجه کردن یه اداهای قشنگی از خودت
در میاری که دوستدارم همون لحظه قورتت بدم.وقتی بابا جونت از سر کار
برمیگرده باید اول تو روبغل کنه و بعد لباساشو عوض کنه ولی اگه بغلت نکنه وبهت
بی توجهی کنه اونموقعست که شما هم زار زار گریه میکنی پس بابا جون هم
ترجیح میده با اون شدت خستگیش اول با تو بازی کنه بعد لباساشو عوض کنه.
حالا بریم سراغ عکسا
واسه دیدن عکسا بفرمایید ادامه مطلب
اینجا دایی سعید این جوجه رو آورد تا باهاش بازی کنی ولی شما ترسیدی
چه شامین تامداری
عافیت باشه عزیز دلم
اینجا یه عالمه واسه بلال گریه کردی بابایی هم دلش سوخت وبلال خودش رو بهت داد
قربونت برم خدابه خاطر نعمتی که به من دادی...